ارسالکننده : مهدی در : 89/8/18 12:39 عصر
در قرون وسطا کشیشان بهشت را
به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت
را از آن خود میکردند...
در
قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت
هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به
هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه
فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت
جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون
هیچ فکری گفت: ? سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم
را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را
گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو
خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست
بهشت
را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!
<
>
ارسالکننده : مهدی در : 89/8/18 12:39 عصر
detailmainborder" width="100%">قرار!" title="داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!" src="http://www.seemorgh.com/DesktopModules/iContent2/Files/59908.jpg" width="225" height="150"> |
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین... |
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!! |
<
>
ارسالکننده : مهدی در : 89/8/18 12:35 عصر
از برنارد شاو پرسیدند : از کی احساس
کردی پیر شدی ؟ گفت : از وقتی به یک خانوم چشمک زدم بعد آن خانوم از من
پرسید : آشغالی رفته تو چشمتون ؟
--------------------------------------------------------------------------------------------
دکتر شریعتی :
« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در
ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به
سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه
تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !...
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از
خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن
داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم . »
--------------------------------------------------------------------------------------------
دیکته
بنویس بابا مثل
هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بعد از همان
تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انارو سیب
و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد
انگار بابا
همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد
بنویس کی آن
مرد در باران میاید
این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر
گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
غلامعلی شکوهیان
بازم میگم نظر فراموش نشه
!!!
<
>
ارسالکننده : مهدی در : 89/8/18 12:35 عصر
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش
بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای
فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن
دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش
سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ
چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه
اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک
مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !
چنین
چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و
مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می
خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر،
با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و
این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ !
من با نظراتون جون میگیرم . بهم جون بدید
!
<
>
ارسالکننده : مهدی در : 89/8/18 12:34 عصر
در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون
جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید. در تمام
بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش
نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند. این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و
رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی
نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق
او میپرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغر ترین دانش آموز
کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد.
گرچه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام
تمرینها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد
بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها
شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفا دارش همیشه در
بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد. پس از ورود به دانشگاه پسر
جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت
کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به
سایر بازیکنان روحیه میداد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در
تمامیتمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد. در یکی از
روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل
تمرین میرفت مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند
و سکوت کرد. او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت: پدرم امروز
صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی دستش را با
مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت: پسرم این هفته استراحت کن. حتی
برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی. روز شنبه فرا رسید. پسر
جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از
دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه
بدهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز را. مربی وانمود کرد که حرفهای
او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم
ترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد. مربی در نهایت دلش
به حال او سوخت و گفت: باشد میتوانی بازی کنی. مربی و بازیکنان و
تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند. این پسر که هرگز
پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود.
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد. او
میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد. در دقایق پایانی بازی او پاسی
داد که منجر به برد تیم شد. بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و
تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک
کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است. مربی گفت: پسرم من
نمیتوانم باور کنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چه طور توتنستی به این
خوبی بازی کنی؟ پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد:
میدانید که پدرم فوت کرده است. آیا میدانستید او نابینا بود؟ سپس لبخند
کم رنگی بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها
شرکت میکرد. اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را
ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
دکتر علی شریعتی میگه :
دوست دارم در
خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به
کفشهایم فکر کنم !
<
>
ارسالکننده : مهدی در : 89/8/18 12:34 عصر
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت
کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و
در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت
روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد
که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی
این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین
کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی
نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد :
حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و
نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی
شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن
به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه
تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی
داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل
ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز
نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته
بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد
بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده
باشد!
===========================================
من ماندم و حلقه طنابی در
مشت بارفتن تو به زندگی کردم پشت
بگذار فردا برسد می
شنوی دیروز غروب عاشقی خود را کشت
<
>
ارسالکننده : مهدی در : 89/8/18 12:34 عصر
من خیلی خوشحال بودم !
من
و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند،
دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه
چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر
باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می
کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با
من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار
ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من
گفت :
اگه همین الان ??? دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من
شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و
اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می
رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف
در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای
اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت:
تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی
داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به
خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتیجه اخلاقی :
همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس
بیاره !
<
>