سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت، شرف بزرگوار را می افزاید وبنده مملوک را تا مجلس ملوک بالا می کشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

زورکی

ارسال‌کننده : مهدی در : 89/8/18 12:31 عصر

 سلام بچه ها . می خوام تلافی پستهای گذشته رو که یه
کم تنبل شده بودم در بیارم و به فاصله کمتر از یک ماه پست جدید بزارم .
البته تنبلی از خودتونم هست که نظرنمیدین ...  راستی وبلاگ دیگم متن های عاشقانه 2 هم
آپدیت شد ...

 

زن سردش شد. چشم باز
کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رخت‌خواب بیرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و
بی‌صدا تکان می‌داد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار
را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و
سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر
اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی می‌کرد، مردش را
چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.

- چیزی شده؟

جوابی نشنید.

-با توام. سرد است بیا
بریم تو. چرا پکری؟

 باز پرسید. این بار
مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.

- می‌دانی فردا چه روزی
است؟

-نه. یک روز مثل بقیه‌ی
روزها.

-بیست سال پیش یادت
هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده
بودیم.

-مرد گفت: بله.

سیگارش را روی زمین
خاموش کرد و ادامه داد.

-اما بیست سال پیش،
پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.

- آره، یادم هست، دو
ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.

- می‌دانی چه گفت؟

-نه. آنقدر از پیشنهاد
ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.

 مرد سیگار دیگری روشن
کرد و گفت.

-به من گفت یا دخترم را
بگیر یا کاری می‌کنم که بیست سال آب‌خنک بخوری؟

- و تو هم ترسیدی و با
من ازدواج کردی؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضی شهر
بود. حتما این کار را می‌کرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است
می‌روم تو.

به مرد نگاهی کرد و
پرسید:

-حالا پشیمانی؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل
اتاق شد.

 مرد زیرلب ادامه داد.
فردا بیست سال تمام می‌شد و من آزاد می‌شدم. آزادِ آزاد




<>