سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ تبارک و تعالی ـ با غیرت است و هر باغیرتی را دوست دارد و به سبب غیرتش بود که همه کارهای زشت را، چه نهان و چه آشکار، حرام کرده است. [امام صادق علیه السلام]

داستان کوتاه شانس

ارسال‌کننده : مهدی در : 89/8/18 12:34 عصر

من خیلی خوشحال بودم !
من
و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند،
دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه
چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر
باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می
کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با
من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار
ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من
گفت :
اگه همین الان ??? دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من
شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و
اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می
رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف
در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای
اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت:
تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی
داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به
خانوادهء ما خوش اومدی !!!


نتیجه اخلاقی :
همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس
بیاره !




<>